x تبلیغات
شعرگان : وبلاگ رسمی ابوالقاسم کریمی

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

  

 

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید




مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است

مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است


ناگهان به خود آمد و گفت : "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت میرانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی." 

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت : "می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی"! 

افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشت سوار اتومبیلش شد و رفت.!!!!

 

 

 

 

 

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

  

 


مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید




مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است

مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است


ناگهان به خود آمد و گفت : "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت میرانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی." 

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت : "می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی"! 

افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشت سوار اتومبیلش شد و رفت.!!!!

 

 

 

 

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

 روزی که تلگرافخانه در تهران افتتاح شد مردم کوته اندیش آن زمان باور نمی کردند که از شهری به شهر دیگر امکان مخابره تلگرافی باشد. از طرفی مردم بی سواد و خرافاتی که به وجود ارواح شیاطین در سیم های تلگراف معتقد بودند دیگران را از مخابرات تلگرافی برحذر می داشتندبه همین دلیل با وجود تشویق دولت در ارسال اخبار حیاتی و مهم از طریق تلگراف‏ مردم زیر بار نمی رفتند و این موضوع را بیشتر شوخی می پنداشتند.


وزیر تلگراف وقت مرحوم علیقلی خان مخبرالدوله چون از تشویق و تبلیغ پیرامون مخابرات تلگرافی سودی نجست تدبیری به خاطرش رسید و با اجازه شاه یکی دو روز را به مردم اجازه داد که مجانی با دوستان یا طرف خود که در شهرهای اصفهان و شیراز و تبریز و نقاط دیگر بودند صحبت کنند چیزی بپرسند و جواب بخواهند تا مردم یقین کنند که تلگراف شعبده بازی نیست.

 

با آغاز این طرح سیل مردم به سوی مراکز مخابراتی آن زمان روانه شد. هرکس هر چه در دل داشت از سلام و تعارف و احوالپرسی و گله و گلایه و شوخی و جدی بر صفحه کاغذ آورده به طرف مخاطب مخابره می‌نمودزیرا حرف مفت بود و فطرت آدمی به سوی هر چه که مفت باشد گرایش پیدا می کند (در قبال انجام مخابرات تلگرافی پولی پرداخت نمی‌کردند)


چون چندی بدین منوال گذشت و مقصود دولت در جلب تلگرافی حاصل گردید مخبرالدوله در پاسخ متصدیان تلگرافخانه ها که از مراجعات متقاضیان و طومارهای سلام و تعارف و احوالپرسی آنان برای مخابره (البته حرف مفت و مجانیبه ستوه آمده بودند دستور دادند این جمله را بر روی صفحه کاغذی بنویسند و بر بالای در ورودی تلگرافخانه نصب نمایند:

 

«از امروز به بعد حرف مفت قبول نمی شود»

 

و برای هر کلمه یک عباسی (یک پنجم ریالحق المخابره باید پرداخت کنند.


ناگفته پیداست برای آن هایی که به حرف مفت عادت کرده بودند به هیچ وجه قابل قبول نبود که متصدیان مربوط به آنها بگویند «حرف مفت نزن و حرف مفت نگو» زیرا حرف قیمت دارد و بی تامل نباید به گفتار دم زد و به همین جهت از آن روز به بعد کلمه حرف مفت در اذهان مردم جزء کلمات ناخوشایند تلقی گردید و افرادی را که بدون تامل و اندیشه و غالباً به منظور تحقیر و توهین مطلبی اظهار کنند با عبارت «حرف مفت نزن» متقابلاً پاسخ می گویند.

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

  

 

1 .

بچه ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.

در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچه‌ها رویش نوشت:

هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست ...

 

2.

معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد.

 براى این که موضوع براى بچه‌ها روشن ‌تر شود گفت:

 بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.

بچه‌ها گفتند: بله

معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستاده‌ام خون در پاهایم جمع نمى‌شود؟

یکى از بچه‌ها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست.

 

3.

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد.

 معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگویید : این احمده، الان دکتره.

 یا اون مهرداده، الان وکیله.

یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.

 

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

  

 

افسر راهنمایی راننده ی یک خودرو که با سرعت بسیار بالایی در اتوبان در حال حرکت بود رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره.

افسر : می شه گواهینامه تون رو ببینم ؟

راننده : گواهینامه ندارم . بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.

افسر : میشه کارت ماشینتون رو ببینم ؟

راننده : این ماشین من نیست ! من این ماشینو دزدیده ام !!!

افسر : این ماشین دزدیه؟  

راننده : آره همین طوره ولی بذار یه کم فکر کنم ! فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو می زاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم!

افسر : یعنی تو داشبورد یه تفنگ داری ؟

راننده : بله . همون تفنگی که باهاش خانم صاحب ماشین رو کشتم و بعدش هم جنازه اش رو گذاشتم تو صندوق عقب .

افسر : یه جسد تو صندوق عقب ماشینه ؟

راننده : بله قربان همینطوره!!!

با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش (سروان )تماس می گیره. طولی نمی کشه که ماشینهای پلیس آژیرکشان  ماشین مرد رو محاصره می کنن و سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد می آد.

سروان : ببخشید آقا میشه گواهینامه تون رو ببینم ؟

راننده : بله بفرمایید !!

گواهینامه مرد کاملا صحیح بود!

سروان : این ماشین مال کیه؟

راننده : مال خودمه جناب سروان .اینم کارتش !

اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود!

سروان : میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟

راننده : البته جناب سروان ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست !!

واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود !

سروان : میشه صندوق عقب رو بزنین بالا . به من گفتن که یه جسد اون تویه !!

راننده : ایرادی نداره

راننده در صندوق عقب رو باز می کنه و صد البته که جسدی اون تو نیست !!!

سروان: من که سر در نمی آرم . افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارین،این ماشین رو دزدیدین ،تو داشبوردتون یه تفنگ دارین و یه جسد هم تو صندوق عقبتونه !!!

راننده : عجب !!! ، شرط می بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می رفتم.

 

 

 

 

 

 

 

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

  

 

می گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.

وی به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند. وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور می دهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام  خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همین طور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض می کند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر می دهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد می شود متوجه می شود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش می رسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و می گوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان ، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.برای این کار نمی توانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت (نگرش) می توانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان (نگرش) ارزانترین و موثرترین روش می باشد.

 

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

  

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:

شکایتی از سوی یکی از مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است .

بلافاصله با تاکید و پیگیری های مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی ، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید .

مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :

پایش (مونیتورینگ) خط بسته بندی با اشعه ایکس

 

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهایی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید .

سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاه ها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاه های کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آن را به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرج تر حل کرد :

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!

 

 تیجه اخلاقی : انیشتین می گوید : هر احمقی می تواند چیزها را بزرگ تر، پیچیده تر و خشن تر کند؛ برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است 

 

 

 

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد